داستان ها و عبرت هايي از روابط دختران و پسران امروزي( قسمت پنجم)

لكه سياه ننگ

بهار بود، هوا پرطراوت و شاداب بود، مثل هر سال تعطيلات عيد را در شهرستان، خانه مادربزرگم مي گذرانديم. روز سوم و يا چهارم عيد بود من و پدر براي خريد كمي از وسايل به چند ومغازه سر زديم. پدر مقابل يكي از مغازه هاي مبل و صندلي فروشي، ماشين خود را پارك كرد تا به مغازه دوستش كه در مقابل آن قرار داشت سري بزند. من هم در ماشين منتظر پدرم مانده بودم. اطراف را نگاه مي كردم كه يكدفعه چشمم به پسر جواني كه در مغازه مبل و صندلي فروشي بود افتاد. پسر به من خيره شده بود و چشم از من برنمي داشت.
وقتي او را نگاه كردم لبخندي زد و كنار در مغازه ايستاد. نگاهم را بطرف خيابان برگرداندم. چند دقيقه اي گذشت باز هم نگاه كردم پسر همان طور دست زير چانه اش زده بود و چشم به من دوخته بود. چهره خوب و جذابي داشت، حدود نيم ساعت من آن جا بودم و در اينمدت پسر جوان لبخند زنان به من خيره شده بود. تصميم گرفتم او را اذيت كنم بنابراين شماره مغازه را از روي شيه آن برداشتم وقتي به خانه مادر بزرگ رسيم همه به باغي در نزديكي آن جا بود رفته بودند. فرصت خيلي خوبي بود، گوشي تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم و شروع به مزاحمت كردم تا چند بار اين كار را تكرار نمودم.
مدت يك هفته اي كه در خانه مادربزرگ بوديم اين كار براي من يك سرگرمي شده بود تا اينكه روز آخري كه قرار بود به خانه خاله ام برويم و بعد بطرف شهر خودمان حركت كنيم تصميم گرفتم براي آخرين بار با آن پسر تماس بگيرم و از او بخاطر مزاحمتهايي كه ايجاد كرده بوم عذرخواهي كنم و گوشي را قطع كنم.
بالاخره صبح روزي كه قرار بود به خاله كه در همان نزديكي آن مغازه بود برويم با آن پسر تماس گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسي جريان را برايش گفتم و از او عذرخواهي كردم، اما گويا نبايد اين كار را انجام مي دادمف پسر با شنيدن اين حرف حاضر به خداحافظي نشد و با لحني صميمانه شروع به صحبت كرد.
ابتدا كمي در مورد مزاحمت هايم حرف زد و سپس شروع به و جواب درباره خودش و من كرد. آن روز صحبت ما بطول انجاميد و به جاي خواحافظي يك آشنايي بوجود آمد.
از صحبت هاي آن جوان فهميدم كسي را كه من ديده بودم او نيست اما با خصوصيات ظاهري كه او از خودش مي گفت اين امكان را دادم كه شايد خودش باشد. پسر از من خواست تا عصر با او تماس بگيرم تا به اين صورت بيشتر با هم آشنا شويم. برخلاف انتظارم او بجاي عصبانيت از دستم، به من تمايل و علاقه مي كرد. روز بعد باز هم صبح با او تماس گرفتم، هنوز در اينكه اين جوان همان كسي است كه به من خيره شده بود يا نه ترديد داشتم. آن پسر هم كه خيلي مايل بود مرا ببيند اصرار داشت تا هرطوري هست با او ملاقاتي داشته باشم اما من نمي توانستم تنها در شهرستان بيرون بروم، البته كار چندان مشكلي نبود ولي دوست نداشتم با آن پسر تنها باشم. بنابراين همين كه نمي توانم تنها در اين جا به گردش بروم را بهانه كردم اما او قبول نكرد. حرف هاي دلنشيني مي زد، طوري صحبت مي كرد كه گويا مي دانست چه چيزي در ذهنم مي گذرد، خلاصه با هزار اصرار قبول كردم تا عصر به آدرسي كه آن پسر داد بروم. تا آن روز من و او هيچ كدام به علت اينكه با چهره يكديگر اشنا نبوديم نام و نشاني به يكدسگر نداده بوديم بخاطر همين من هم خيلي مايل بودم با او آشنا شوم، نزديك غروب بود به بهانه ديدن يكي از دوستانم در شهرستان به محلي كه آن پسر گفته بود رفتم.
قرار بود فقط 15 دقيقه آن جا باشم، محلي كه او تعيين كرده بود در يك خانه دو طبقه بود. در خانه باز بود، كسي در كوچه نبود، از پشت در در يم پسر جوان با تيپ و قيافه اي شبيه آن پسري كه ديده بودم جلو آمد. سلام كردم و به آرامي وارد خانه شدم او مرا به طبقه دوم، راهنمايي كرد. داخل يك اتاق كوچك شديم، اولين باري بود كه با يك پسر در يك مكان خلوت و به دور از چشم ديگران قرار مي گرفتم.
ابتدا كمي از خودمان صحبت كرديم، او مي گفت نامش امين است و دانشجوي رشته روانشناسي مي باشد. من هم خودم را به او معرفي كردم اما بعد از اين صحبت ها يكدفعه امين شروع به صحبت درباره مسائل بين يم دختر و پسر كرد. حدسم درست بود، امين آن پسري كه من آن روز جلوي مغازه ديده بودم نبود بعلاوه چندان چهره خوب و زيبايي از نزديك نداشت اما از دور زيبا به نظر مي رسيد. من در تفكر همين موضوع بودم كه يكدفعه امين دستانم را گرفت. ديگر هيچ نفهميدم وقتي چشمانم را باز كردم كه كار از كار گذشته بود و تلاش من بي فايده بود.
امين از من خواست تا باز هم با او تماس بگيرم، اما من حسابي ديرم شده بود با اصرار از او خواهش كردم تا اجازه دهد به خانه بازگردم. هوا تاريك شده بود اشك در چشمانم حلقه زده بود، خودم را تنها مقصر بر اين گناه مي دانستم اما با اين وجود دو يا سه بار ديگر با او تماس گرفتم. در ضمن امين خواهرش را كه تقريبا همسال خودم بود به عنوان واسطه ما، در صورت نبودن خودش در خانه قرار داده بود.
در روزهاي بعد من بواسطه همين تماس ها و كنجكاوي دوستم متوجه شدم امين تا آن موقع چندين دختر را به همين گونه مورد سوءاستفاده قرار داده است و در ضمن او دو ماه پيش ازدواج كرده بود و خواهرش را به جرياني كه هنوز آن را نمي دانم تهديد كرده بود تا به اين واسطه تن دهد تا بدون اينكه كسي شك كند به اعمال شيطاني خود ادامه دهد. نمي دانم چندين دختر تا به حال فريب او را خورده و مانند من لكه سياه ننگ را به پاكي خود چسبانده بودند.

 

 


پیتوک

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : 24 / 12برچسب:, | | نویسنده : بهنام |
  • کد موزیک
  • فایاکس
  • تجسم عــشق