داستان ها و عبرت هايي از روابط دختران و پسران امروزي(قسمت چهارم)

يك عمر ذلت

(( زهره ! صبر كن ، در را نبند نيم ساعت است كه منتظرت ايستادم ، معلوم هست كجايي دختر ؟! ))
با تعجب برگشتم ، پشت سرم را نگاه كردم . مجيد بود ، پسرخاله ام . اصلا به كلي يادم رفته بود ظهر خانه خاله زهرا مهمان هستيم . مامان و بقيه براي كمك به خاله از صبح رفته بودند و قرار بود مجيد دنبال من بيايد تا وقتي از مدرسه برگشتم با هم به خانه خاله برويم .
خانه خاله زهرا خيلي دور بود . من هم به مامان گفته بودم چون راه دور است مهماني نمي آيم بخاطر همين خاله زهرا ، مجيد را فرستاده بود تا من هم بتوانم در مهماني شركت كنم .
مجيد لبخندي زد ، كمي هول شده بودم ، بريده بريده گفتم : (( سلام ! ببخشيد اصلا حواسم نبود ، يك لحظه صبر كنيد الان لباسم را عوض مي كنم و سريع برمي گردم . ))
مجيد نگاهي به اطراف كرد دستي در موهاي لخت و خرمايي اش كشيد و با چشم هاي درشت مشكي اش نگاهي به من انداخت و گفت : (( البته من عجله اي ندارم فقط هوا خيلي گرم است ، نمي خواهي تعارف كنيبيام تو ؟ لااقل حالا كه نيم ساعت است منتظرر هستم يك ليوان آب خنك بده بخورم ! ))
حسابي خجالت كشيدم ، راستش از مجيد خوشم مي آمد ، جوان شوخ و خوش تيپ و قيافه اي بود اگر هم چيزي مي خواست خيلي راحت و واضح بيان مي كرد . لبم را گاز گرفتم و با عجله گفتم : (( آخ ، به جان خودم اصلا يادم نبود ، بفرمائيد تو ! حق با شماست ! ببخشيد ! ))
مجيد با كمال ميل دعوت مرا قبول كرد و داخل خانه شد من هم پشت سرش داخل شدم و در را بستم . جز من و حميد هيچ كسي در خانه نبود . مجيد روي مبل نشست و گفت : (( بي زحمت يك ليوان آب سرد و پر يخ برايم بياور ! وگرنه از تشنگي هلاك مي شوم . ))
فوراٌ داخل ـشپزخانه شدم و يك ليوان آب سرد برايش حاضر كردم . نگاهي به اطراف اتاق انداخت و به آرامي پرسيد : (( هيچ كس نيست ؟ ))
با تعجب نگاهي به او كردم و گفتم : (( نه ! مگر قرار بود غير از من ديگري هم باشد ؟ ))
مجيد لبخند شيطنت آميزي زد و گفت : (( نه ! ولي ... ))
سكوت كرد ، فهميدم مي خواهد حرفي بزند گفتم :(( ولي چي ؟! ))
تبسمي كرد و گفت : (( هيچي ! فقط ! ... مي خواستم كمي باهات حرف بزنم ! ))
قلبم تند مي زد ، دهانم خشك شده بود . من و مجيد رابطه خوبي با هم داشتيم و اغلب اوقات در بازي شطرنج رقيب يكديگر بوديم . هميشه مثل يك خواهر و برادر با هم صحبت بازي مي كرديم ، گاهي وقت ها با هم به گردش مي رفتيم اما هيچ وقت در يك محيط خلوت نبوديم و حرف و صحبت خصوصي نداشتيم .
مجيد ليوان آب را سر كشيد و آرام گفت : (( ببين زهره ! يك سوال از تو دارم ! مي خواهم خيلي راحت و درست جوابم را بدهي ! دروغ نمي خواهم بشنوم ! زهره ! ما دو تا از بچگي همبازي و دوست بوديم حالا هم رابطه خوبي با هم داريم ! البته جواب سوالم را مي دانم اما مي خواهم از زبان تو بشنوم ، زهره تو مرا دوست داري ؟ مگر نه ؟ ))
از تعجب سر جايم ميخكوب شدم زبانم بند آمده بود دلم مي خواست بدانم مجيد براي چي اين سوال ها را مي كند . لحظه اي سكوت كردم ، مجيد در چشكانم خيره شده بود و با نگاهش اشاره كرد كه : (( دروغ نگويم . ))
آب دهانم را فرو بردم ، سرم را پائين انداختم و گفتم : (( خوب مشخص است كه تو را دوست دارم . ))
مجيد لبخند پيروزمندانه اي زد و گفت : (( من هم ترا دوست دارم مي دانستم كه تو هم به من علاقه داري ! دلم مي خواهد بيشتر با هم باشيم ميخواهم مثل دو تا دوست صميمي حرف ها و رازهايمان را با هم در ميا بگذاريم مثل ... مثل يك زن و شوهر خوشبخت ! ))
با اين حرف مجيد حسابي در فكر رفتم ! يعني مجيد قصد ازدواج با من را دارد ، واي ! اگر او اين قدر به من علاقه دارد من هم بايد علاقه ام را به او نشان دهم . سرم را بالا گرفتم لبخندي به مجيد زدم و گفتم : (( حالا چرا من ؟! اين همه دختر خوب و قشنگ در خيابان هست . ))
مجيد به مبل تكيه داد و گفت : (( چون تو براي من عزيز هستي و تو هميشه همبازي و همراه من بودي ! نه دخترهاي خيابان . ))
حرف هاي مجيد در دلم غوغا بپا كرده بود ، دلم مي خواست من هم به او علاقه ام را نشان دهم اما خجالت مي كشيدم ، دوباره سرم را پائين انداختم ، از خجالت سرخ شده ودم احساس مي كردم مجيد را بيشتر از جانم دوست دارم ! مجيد زيركانه نگاهي به من انداخت و با چرب زباني گفت : (( ببين زهره ! حالا كه قرار است مثل دو تا دوست ! صميمي و همزاد باشيم خجالت را بايد كنار بگذاريم حتي بايد در مشكلات و نيازها ، يكديگر را كمك كنيم تا آن ها رفع شوند اول بايد خوب با علاقه ها و روحيه يكديگر آشنا شويم و بعد از آن موضوع را با مادر و پدرمان مطرح مي كنيم و يك زندگي خوب و باصفا را تشكيل مي دهيم . ))
از خجالت داشتم آب مي شدم ، مجيد از جايش بلند شد جلو آمد ! با دست چانه ام را گرفت و سرم را بالا كرد . فورا دست او را كنار زدم با ناراحتي گفتم : (( مجيد ! من و تو كه محرم نيستيم . ))
مجيد از اين حرفم خيلي ناراحت شد و با عصبانيت گفت : (( اين امل بازي ها ديگر چيست ؟ ما به هم علاقه داريم ! همين براي من كافي است ! يعني بخاطر اينكه ما محرم نيستيم عشق به يكديگر را كنار بزنيم ؟! ))
به حرف هاي مجيد فكر كردم كردم ، حرف هايش به دلم نشست . با خودم گفتم : حق با اوست ! خواستم تا از او معذرت خواهي كنم كه مجيد گفت : (( نمي خواهي لباست را عوض كني ؟ دير مي رسيم ! زود باش ! ))
لبخندي دوستانه زدم و گفتم : (( چشم ، الان مي آيم . ))
وراٌ به طرف اتاقم رفتم در نيمه باز بود ، روسري و مانتويم را در آوردم موهايم را شانه زدم و لباسم را از تنم در آوردم تا لباس ميهماني را بپوشم كه يك دفعه مجيد در را باز كرد و داخل شد .
حسابي ترسيده بودم خودم را در لباس پيچيدم و از او خواهش كردم بيرون برود تا لباسم را عوض كنم . مجيد تبسمي كرد و در اتاقم را محكم بست ! جلو آمد دستم را گرفت و گفت : (( من و تو محرم و همزاد يكديگريم ، پس دليلي ندارد از يكديگر حجاب بگيريم ! ))
وقتي ياد حرف هاي او افتادم حق را به او دادم ، نمي خواستم با مخالفت هايم او را ناراضي كنم . حرف هايش را قبول كردم و براي اولين بار در چند لحظه كوتاه خود را در اختيار لذت مجيد قرار دادم .
بعد از آن فوراٌ لباسم را پوشيدم و با ماشين مجيد به خانه خاله رفتيم . مجيد قبلا همه برنامه ريزي خا را كرده بود چون به مامان و خاله گفته بود قبل از آوردن من به ميهماني بايد يك معامله را انجام دهد و بعد مرا به ميهماني بياورد .
آن روز مجيد در كوچك ترين موقعيت كه پيش مي آمد شروع به حرف هاي نامربوط و عاشقانه مي كرد . روزها گذشت و من و مجيد هم چنان به رابطه با يكديگر تمايل داشتيم . ديگر برايم موضوع محرميت و حجاب معنايي نداشت و كم كم رابطه نامشروع با مجيد برايم عادي شد .
هر چند روز يك بار با مجيد به گردش مي رفتم ، مجيد مرا با دوستانش آشنا كرده بود و در تمام مهماني ها و مجالس آن ها همراه مجيد شركت مي كردم . با دوست هاي مجيد حسابي صميمي شده بودم . به طوري كه خيلي راحت از موضوعات بين يك دختر و پسر صحبت مي كرديم . يك روز مجيد از من خواست تا به خانه شهرام يكي از دوستانش برويم . وقتي وارد خانه شدم دود سيگار و صداي نوارهاي مبتذل فضاي اتاق را پر كرده بود ، پنج نفر از دوستان مجيد آنجا جمع بودن و نشغول تماشاي فيلم هاي مبتذل بودند مجيد از من خواست تا بنشينم و خود در اتاق را قفل كرد . كمي ترسيده بودم مجيد كنارم نشست و دوستانش يكي يكي كنار من جمع شدند اولين باري بود كه چند پسر بدون حضور هم جنسي از خودم حضور داشتم .
شهرام دستش را پشت گردنم انداخت و شروع به بيان حرف هاي نامربوط كرد مجيد هم سعي داشت مرا به ارتباط نامشروع با دوستانش تشويق كند . آرش يكي ديگر از دوستان مجيد به آشپزخانه رفت و با ليوان هاي مشروب بازگشت .
بعد از نوشيدن ديگر متوجه نشدم اين بار در دست شش پسر قرار گرفته بودم هنوز هم باور نمي كنم به اين راحتي به موجودي بي ارزش تبديل شدم كه در دست لذت هر پسرس قرار گرفت .
اوائل فكر كردم مي توانم اين موضوع را حل كنم اما نتوانستم ، ديگر دير شده بود ، من باردار شده بودم بي آن كه بدانم فرزندي را كه با خود حمل مي كنم از خون و رگ كدام پدر است .
از خودم بيزار شده بودم ، ترس تمام وجودم را گرفته بود . حالا ديگر راه فراري نداشتم ، وقتي موضوع را با مجيد در ميان گذاشتم او با بي اعتنايي گفت : (( به ما ربطي ندارد خودت كردي ! ديگر هم حق نداري سراغ ما بياي ! دور ما را بايد خط بكشي ! ))
باور نمي كردم مجيد اين حرف ها را بزند با خود مي گفتم : يعني واقعا مجيد همان كسي بود كه مي گفت جز من كسي را براي زندگي قبول ندارد ، واي ! خداي من تازه فهميدم مجيد مرا بازيچه دست خودش و دوستانش قرار داده بود .
مجيد با طرح مسئله ازدواج فقط مي خواسته به هوس ها و لذت هاي خودش برسد . دنيا دور سرم مي چرخيد ، مرگ برايم شيرين ترين هديه بود ديگر اميدي به زندگي برايم نمانده بود . اگر خانواده ام مي فهميدند مرا با دست خود نابود مي كردند . بارها سعي كردم خدكشي كنم اما جرأت نداشتم فقط خود را لعنت مي كردم كه به اين آساني فريب مجيد را خورده بودم .
مجيد در نظرم پست ترين موجود روي كره زمين بود او حتي به همخون و فاميل خود رحم نكرده بود اما اي كاش هيچوت حرف ها و علاقه او را باور نمي كردم .
پشيماني فايده اي نداشت هركاري كردم نتوانستم بچه را از بين ببرم ناچار كلاس ورزش رفتم تا كسي متوجه رشد بچه نشود . در اين مرحله موفق بودم چون كسي نفهميد و شايد اصلا فكر اين را نمي كردند كه من باردار باشم . چندين خواستگار با بهترين امكانات برايم فراهم شد ، اما ديگر براي شروع يك زندگي خيلي دير بود .
روزها گذشت ، يك روز با مادر در خانه بودم ناگهان در وجودم احساس درد عميقي كردم نتوانستم طاقت بياورم . مادر بيچاره ام بي خبر از همه جا با دلسوزي مرا به بيمارستان رساند وقتي آنجا رسيد تازه فهميده بود من باردار هستم . باور نمي كرد اما وقتي جواب ازمايشات را به او نشان دادند از حال رفت .
اجازه دادند تا نوزاد به دنيا آمد ، بعد از آن از من اعتراف گرفتند من همه چيز را گفتم . تصميم گرفتند آزمايشات لازم را انجام دهند تا بفهمند كودك براي چه كسي است و من با او به اجبار ازدواج كنم .
بعد از آن معلوم شد كودك براي مجيد بوده مجيد اول همه چيز را انكار كرد و بعد همه جريان را به گردن من انداخت اما به زور مجبور به ازدواج با من شد . مجيد از من نفرت داشت چون ديگر براي او لذتي نداشتم همه ماجرا را فهميده بودند ف ديگر آبرويي براي من و خانواده ام نمانده بود .
پدرم مرا از بچه ها و خانواده خود جرا كرد و تهديد كرد ديگر حق ورود به خانه و بيان اسم انها را نخواهم داشت . خانواده ام از آن شهر رفتند . من و مجيد هم در يكي از شهرستان ها شروع به زندگي نفرت انگيز خود كرديم . شب و روز كارك گريه و ناله بود ، شب ها تا صبح بالاي سر كودكم مي نشستم و گريه كي كردم و از خدا مي خواستم اين كودك را از ما بگيرد ، مطمئن بودم او در آينده فاسدترين فرد جامعه خواهد شد .
روزها وش بها گذشت و من فقط دعايم مرگ خودم و كودكم بود ، مجيد بعد از مدتي بي تفاوت نسبت به همه چيز مرا در شهري غريب رها كرد و رفت . چيزي براي خوردن نداشتم ضعف و بي حالي تمام وجودم را گرفته بود . خوشبختانه دو روز بعد از رفتن مجيد ، كودكم بيمار شد ، من هم پولي براي معالجه او نداشتم ، دعايم اجابت شد و او از دنيا رفت .
به او عادت كرده بودم اما مرگش برايم شيرين تر بود ، خوشحال بودم . همه چيز را فروختم و بعد از دفن او تقاضاي طلاق كردم . مجيد توسط نيروي انتظامي در يك مجلس ديگر كه براي بدبخت كردن دختر ديگري بر پا كرده بود دستگير شد .
با خوشحالي طلاقم را گرفتم و در شهر غريب سرگردان شدم . در حال حاضر كوچك ترين اميدي به زندگي نداشته و جرأت برگشت به شهر خود را هم ندارم . از خالق خود كه با وجود تمام گناهان من ، باز هم لطف خود را از من قطع نكرده بود شرمنده بودم .
بالاخره در يك شركت مشول به كار شدم و اكنون تنها در خرابه اي زندگي را مي گذرانم تا اجل اين جان آلوده را از من بگيرد .

 

 

دختر ساده لوح

اولين روز هاي پائيز بود . مدارس تازه كار خود را آغاز كرده بودند ، همه چيز از اولين روزهاي تحصيل در دبيرستان شروع شد . من دختري متدين و باحجاب و در عين حال ساده لوح و شوخ طبع بودم . دختري از يك خانواده مذهبي كه تا آن سال هيچ مردي صدايم را نشنيده بود .
وقتي ديگران در مورد روابط دختر و پسر صحبت مي كردند ، وقتي معلمان و اقاي جماعت مدرسه درباره روابط يك دختر با پسر غريبه صحبت مي كردند من فقط گوش مي دادم ، اما هيچ از حرف هايشان را نمي فهميدم ، خيلي برايم غيرعادي بود ، هميشه با خود مي گفتم : (( چه چيزها ! معلوم نيست چه مي گويند ، آخه مگر مي شود يك دختر به همين راحتي با يك پسر غريبه حرف بزند ؟! آخه براي چي ؟ ))
اين حرف ها برايم خسته كننده بود چون اصلاً نفهوم آن را نمي دانستم من تا آن سال فقط مي دانستم دختر و پسر نبايد با هم حرف بزنند . در خانواده اي بزرگ شده بودم كه فقط نماز و برخي مسائل مذهبي را برايش روشن كرده بود اما از مسائل و رويدادهاي اجتماعي دوست يابي از علل حجاب و عفت ، حتي خداشناسي با من هيچ نگفته بودند . شايد بخاطر اينكه فكر مي كردند هنوز بچه ام ، اما از وقتي پا به دبيرستان گذاشتم همه چيز عوض شد .
آن جا ديگر محيطي نبود كه فقط از نماز و روزه و حجاب و ... حرف بزنند . مي ديدم ، وقتي دخترها مي خواهند از مدرسه بيرون روند خود را تميز مي كنند ، روسري و چادرشان را درست مي كنند . من كم كم به اينگونه مسائل تمايل پيدا كردم .
در دبيرستان وقتي وارد كلاس شدم همه برايم غريبه بودند تا اينكه كنار يك دختر كه نمي شناختم نشستم . دور و برم همه از نامه دادن پسرها ، دوست بودن و صحبت كردن و خنديدن با پسرها مي گفتند . من هم كم كم مي فهميدم رابطه يك دختر و پسر يعني چه !
با دختري كه كنارش بودم دوست شدم . او قبلا با يك پسر رابطه داشته و خيلي هم دوستش داشت . من هم به اين كار علاقه مند شده بودم .
سر راه مدرسه مغازه اي بود كه يك پسر خوشرو و با چشم و ابرويي مشكي و قد و قواره اي مناسب هميشه موقع برگشتن و رفتن از مدرسه دم در مي ايستاد . انگار دنبال كسي مي گشت ف اما من خجالت مي كشيدم نگاه كنم يا حرفي بزنم . هيچ گاه به هيچ پسري خيره نگاه نكرده بودم . او اولين پسري بود كه من در صورتش دقت كرده بودم . خيلي به او علاقه مند شده بودم ، با خود مي گفتم هر طوري هست من هم بايد با او دوست شوم . اما باورم نمي شد ! آخه چگونه ؟
كاش يك بار دنبالم بيايد و شماره به من بدهد ، اما چرا نمي ايد ، او حتي به ذهنش نمي رسيد دختري كه با لباس هاي ساده و حجابي كامل از خيابان رد مي شود و به هيچ پسري نگاه نمي كند قصد دوستي با او را داشته باشد .
روي شيشه مغازه شماره آنجا را نوشته بودند ، يكدفعه اين فكر به سرم زد كه خودم با او تماس بگيرم . با خود فكر مي كردم اول پسرها دنبال يك دختر مي روند اما طاقت نداشتم تا اينكه يك روز شماره را از روي شيشه برداشتم .
وقتي به خانه آمدم هيچكس نبود فوراً به سراغ تلفن رفته گوشي را برداشتم . دستانم سرد بود ، بدنم مي لرزيد ، شماره را گرفتم پس از چند لحظه صداي يك پسر جوان از پشت گوشي شنيده مي شد . قبلاً از يكي از دوستانم كه آن ها را مي شناخت نام او و برادرش را پرسيده بودم .
جرأت حرف زدن نداشتم گوشي را قطع كردم تمام بدنم سرد شده بود ، دوباره شماره را گرفتم باز هم همان صدا ! نمي دانستم بهرام است يا بيژن ؟ نمي دانستم كسي كه عاشقش شده بودم گوشي را برداشته يا نه ؟ اين بار هم جرأت حرف زدن نداشتم .
گوشي را قطع كردم ، چند لحظه دور اتاق قدم زدم ، نمي دانستم چه بگويم ؟ چگونه شروع كنم ؟ برگشتم باز هم شماره را گرفتم ، اين بار فقط گفتم : (( بدجنس ! )) بعد گوشي را قطع كردم .
دلم طاقت نداشت قلبم تند مي زد باز هم شماره را گرفتم ، مثل بچه ها صحبت مي كردم ، نمي دانستم چگونه بايد با يك پسر حرف بزنم ! مي ترسيدم اما باز هم حرف زدم . آن طرف خط ، جواني بود كه گويا منتظر يك چنين دختر ساده اي بود ! خوب فهميده كه تا به حال چنين كاري را نكرده ام و كم كم مرا نرم كرد .
نامش را پرسيدم او بيژن نبود ، كمي با بهرام صحبت كردم اما تا به حال او را نديده بودم ، فايده اي به حالم نمي كرد دوست داشتم با بيژن حرف بزنم . خودم هم نمي دانستم چرا ؟! شايد بخاطر اينكه بيژن تنها پسري بود كه در او دقت كرده بودم و توجه ام را جلب كرده بود .
چند دقيقه اي با بهرام صحبت كردم و بعد خداحافظي كردم همان موقه مادرم آمد . دست و پايم را گم كرده بودم تمام بدنم سرد شده بود احساس مي كردم بزرگترين جرم را مرتكب شدم . مادرم نگاهي يه من انداخت ، تعجب كرده بود اما نفهميد براي چه دخترش رنگ پريده و نگران است .
پس از نيم ساعت مادرم دوباره براي خريد بيرون رفت ، ساعت 30 : 7 شب بود ، دوباره به سراغ تلفن رفتم باز هم همان شماره را گرفتم و دوباره بهرام گوشي را برداشت .
هنوز دستانم مي لرزيد ، حالا ديگر بيژن آمده بود بهرام گوشي را به دست بيژن داد . نمي دانستم چه بايد بگويم ! اين همان لحظه اي بود كه دوست داشتم ، بي خبر از اين كه بيژن به دختري زيبا و ب قول خودش كلاس بالا كه من بعدها آن دختر را شناختم علاقمند بود .
بيژن از همان لحن ساده و كودكانه من متوجه بي تجربگي و سادگي من شد . دختري نبودم كه بتوانم با او رابطه داشته باشم ، به درد بيژن نمي خوردم بيژن همان شب به من گفت دنبال دختري ديگر است و حاضر به دستي با كسي نيست . اما من جدي نمي گرفتم يعني نمي توانست جدي بگيرم ، شايد واقعا عاشق ظاهر دوست داشتني و معصوم بيژن شده بودم .
يك هفته اي گذشت ، بيژن كاملا خشك و بي روح با من صحبت مي كرد ، مرا خيلي بچه مي دانست . در اين يك هفته در روز ، روزي چهار يا پنج مرتبه با او تماس مي گرفتم . او از من خوشش نمي آمد و بالاخره به من گفت كه منتظر تماس دختر كرد علاقه اش است و بهتر است من ديگر خود را كنار بكشم .
در يك لحظه انگار يك سطل آب يخ روي سرم ريختند ، احساس مي كردم تمام شادي هايم تمام شده ، قلبم شكسته است . به دختري كه بيژن دوست داشت حسودي مي كردم ، اما چاره اي نبود گوشي را قطع كردم . بغض گلويم را گرفته بود ، چراغ ها را خاموش كردم . حوصله هيچ كس را نداشتم . در اتاق را بستم و شروع به گريه كردم . خودم هم نمي دانستم چرا ! اما احساس مي كردم هيچ كس مرا دوست ندارد ، دلم طاقت نياورد . دوباره به سراغ تلفن رفتم باز هم شماره را گرفتم ، بهرام گوشي را برداشت ديگر مثل روزهاي قبل صحبت نمي كردم ، مي خواستم از بهرام كه فكر مي كردم با تماس هايم براي او خيلي مزاحمت ايجاد كردم عذرخواهي كنم .
بيژن دوست بهرام بود و وفتي ديد بيژن به منكاري ندارد و من هم از اينكه او با من خداحافظي كرده ناراحت هستم تصميم گرفت هر طوري هست مرا وابسته خود كند . كمي مرا دلداري داد و از من خواست تا فردا صبح با او تماس بگيرم . من اصلا فكر نمي كردم كه بهرام قصد دوستي با من را دارد ، نتمي خواستم ديگر تماس بگيرم اما به اصرار قبول كردم . بهرام به من گفت فردا صبح ساعت 10 حتما تماس بگيرم .
بهرام در به دست آوردن دلم خيلي موفق بود . خوب مي دانست چون بار اولم هست ، حتما به او علاقه مند خواهم شد و بخاطر او هر كاري مي كنم .
فردا صبح ، هر لحظه به ساعت خيره مي شدم تا اينكه عقربه هاي ساعت 10 را نشان دهند . مادر خانه بود پس گئشي را به اتاق ديگري بردم و عجولانه شماره را گرفتم .
آن طرف بهرام با لحني آرام و دوست داشتني مرا به خود علاقمند مي كرد ، كمي صحبت كرد ، به من پيشنهاد ارتباط با خودش را كرد . ابتدا حاضر به قبول چنين چيزي نبودم ، به بهرام گفتم : (( خوب ، فوقش هم من با شما دوست شدم ، چه فايده ؟ آخرش چه ؟ بعد از يك مدت كه من به شما علاقمند شدم بعد خداحافظي كنيم هركدام دنبال راه خودمان را بگيريم ، نمي شود ! پايان خوبي ندارد . ))
بهرام هم مي ديد من فقط به فكر آخر دوستي ام غير مستقيم به من فهماند كه قصد ازدواج با من را دارد . من منتظر چنين چيزي بودم چون دوست داشتم در تمام عمرم فقط با يك پسر رابطه داشته باشم و با او ازدواج كنم ، نم يخواستم هر لحظه با يكي باشم .
بهرام به من گفت كه مرا دوست دارد و به من قول داد كه هيچ وقت از هم جدا نخواهيم شد . من هم فكر مي كردم بهرام حتما با م ازدواج مي كند تمام عشق و علاقه ام را در بهرام مي ديدم . از آن روز بهرام را از جانم هم بيشتر دوست داشتم .
بهرام تا آن روز مرا نديده بود من هم همين طور ، چون مغازه آن ها سر راه مدرسه ما بود . قرار شد من لبخندي به او بزنم و او هم با كفش سفيد ، دم مغازه بايستد تا به اين صورت يكديگر را ببينيم .
براي من آن روز قشنگ ترين روز بود . شادمانه پيش دوستم رفتم و همه چيز را برايش تعريف كردم . دوستم كه خوب ميدانست بهرام هرگز با من ازدواج نخواهد كرد سعي كرد مرا از ادامه اين كار منصرف كند اما من حاضر نبودم .
يك ماهي گذشت ف در اين مدت من هرچه از بهرام خواستم تا جايي از خيابان يا كوچه قرار بگذارد تا مرا ببيند بهرام كارش را بهانه مي كرد . من هم كه ديگر عاشق بودم خيلي راحت تمام حرف هاي او را قبول مي كردم تا اينكه يك روز بهرام ساعت زنگ كلاس من و زمان بيرون آمدنم را پرسيد . نفهميدم كه بهرام ب زنگ كلاس من و زمان بيرون آمدنم از خانه چه كار دارد . ساعت 1 سر كلاس مي رفتم .
بهرام از من خواست تا ساعت 12 از خانه بيرون بيايم . خانه خواهر بهرام كنار مغازه اش بود ، او به من گفت در را باز مي گذارد و من بدون معطلي وارد خانه شوم . من ابتدا ترسيدم اما با اين شرط كه يك متر فاصله داشته باشيم و حرف نامشروع با يكديگر نزنيم قبول كردم چون نمي خواستم گناه كنم . بهرام هم شرط مرا پذيرفت و قول داد .
من كه بهرام را دوست داشتم و بهترين مرد مي دانستم ، ظهر ساعت 12 با دلهره وارد آن خانه شدم . بهرام كنار راه پله ها استاده بود . اما نقش اش خراب شده بود چون خواهرش آن روز بيرون نرفته بود .
آرام با من صحبت كرد و بعد از چند لحظه بطرف مدرسه راه افتادم خيلي خوشحال بودم از اين كه بعد از مدت ها بهرام را از نزديك ديده بودم ، خيلي شاد بودم . آن روز باعث شد تا من به بهرام اطمينان پيدا كنم .
دو هفته اي از آن روز گذشت بهرام اين بار از من خواست تا به خانه خودشان كه آن هم نزديك مدرسه بود بروم تا با يكديگر راحت حرف بزنيم . آن موقع زمان امتحان هاي پايان ترم من بود ، و قرار شد ساعت 45 : 3 به انجا بروم . من پس از دادن امتاحن از دوستم خداحافظي كردم و رفتم . قلبم تند تند مي زد ، در خانه باز بود ، بهرام با يك پيراهن ركابي زيرشلواري پشت در ايستاده بود .
من تا نگاهم به بدن عريان بهرام افتاد خواستم برگردم ، اما بهرام گفت براي اينكه مي خواست بقيه افراد خانواده فكر كنند او مي خواهد بخوابد پيراهنش را در آورده و به من قول داد بعد از رفتن به اتاق پيراهنش را به تن كند .
من هم قبول كردم و با او به اتاقش كه طبقه بالا بود رفتيم . وقتي داخل اتاق شديم بهرام در را قفل كرد ، و پيراهني به تن كرد . من نشستم بهرام هم كنارم نشست ، اما من بلافاصله از جا بلند شدم و ان طرف اتاق نشستم .
بهرام از اين كارم عصباني شد ، من هم به او گفتم كه قول دادي يك متر فاصله داشته باشيم اما بهرام صورتش را از من برگرداند و ناراحت نشست . من هم كه بهرام را خيلي دوست داشتم و طاقت ناراحتي او را نداشتم كمي به او نزديك شدم . بهرام هم كه ديد من نرم شدم خود را كنار من كشيد و دستش را پشت گردنم انداخت ف من كه حسابي از اين كار او كلافه شده بودم خواستم تا از جا بلند شوم ، اما بهرام مرا در آغوش خود كشيد .
چشمانم را بستم ، نمي توانستم نگاه كنم و آن كاري كه نبايد مي شد شد . بغض گلويم را گرفته بود ف قطره هاي اشك از چشمانم بيرون مي ريخت . باورم نمي شد . دختري كه هيچ پسري صداي او را نشنيده بود اكنون به اين راحتي در دست يك پسر غريبه بود .
من از نياز جنسي پسرها هيچ چيز نمي دانستم ، حتي نمي دانستم بهرام براي چه آن حركات را مي كرد . خيلي عصباني بودم . گوشه اي از اتاق نشستم ، بهرام هم كه تازه مرا به راه آورده بود نمي توانست اجازه دهد براي هميشه با او قطع رابطه كنم .
كنارم نشست و از من عذرخواهي كرد و گفت : (( ببخشيد ، يك لحظه هيچ چيز نفهميدم ، ديگر تكرار نميشه ! ))
بالاخره با چند لحظه صحبت كردن با من ، توانست دلم را دوباره بدست آورد اما پس از چند لحظه دوباره شروع كرد ، اين بار مرا هم قانع كرده بود ، اما برايم باوركردني بود ! نگران بودم ! با خود فكر مي كردم اگ بهرام با من ازدواج نكند چه ؟
آن روز من ساعت 5 از خانه بهرام برگشتم ، از طرفي بخاطر عشق و علاقه اي كه به بهرام داشتم خوشحال بودم كه در كنار او بودم و از طرفي ترس از اينكه مبادا به من دروغ گفته باشد ! از آن روز ديگر من هر چه اهانه مي آوردم براي اينكه به خانه نروم بهرام قبول نمي كرد و مي گفت : (( اگر مرا دوست داشته باشي مي آيي ! ))
من هم كه بهرام را از جان خود بيشتر دوست مي خواستم ، قبول كردم تا اينكه پس از سه ماه بهرام ديگر از من خسته شده بود . تماس هاي مكرر و بيهوده مرا بهانه كرد و با عصبانيت و دعوا از من خواست تا ديگر با او تماس نگيرم . در يك لحظه گويا زندگي در چشمم سياه شد .
ديگر هيچ نفهميدم باورم نمي شد ، تا آم روز فكر مي كردم بهام تنها كسي است كه به من علاقه دارد . پاهايم سست شده بود توان راه رفتن را نداشتم ، غذا نمي توانستم بخورم ، دائم در اتاقم خود را حبس مي كردم و تمام روز اشك مي ريختم . دست خودم نبود ، عاشقي بودم كه بعد از عاشقي فهميده بودم عشقم دروغي بيش نيست . از همه متنفر شده بودم ، با هيچ كسي حرف نمي زدم ، اولين و تلخ ترين تجربه ارتباط نامشرع را با خود مرور كردم .
دو هفته تمام كارم فقط اشك بود ، ارزو مي كردم كاش آخرين روز زندگيم باشد . واقعا عاشق بهرام بودم ، بخاطر رضايت او خود را به گناه و فساد كشيدم و اكنون بهرام خيلي راحت به من گفت : (( ازت بدم مياد ! ))
تازه مي فهميدم بهرام چه شيطاني بود، اما هنوز دوستش داشتم ، بعد از دو ماه ، گويا به اين روابط عادت كرده بودم ، هنوز از بهرام كينه داشتم ، با خود قسم خوردم حتي اگر صد سال ديگر شود از او انتقام بگيرم . بعد از اين ديگر خود را پاك نمي ديدم . اعصابم ضعيف شده بود . به همه پرخاش مي كردم . جرأت ازدواج هم نداشتم چون از طرفي ديد منفي پيدا كرده بودم و از طرفي عذاب وجدان داشتم ، من يك دختر دست خورده شده بودم .
چه بايد مي كردم ، يك عمر با زندگيم بازي شده بود ، بهترين دوران زندگيم ، جوانيم را تباه كرده بودم ، خودم مقصر بودم . هر چند كه ديگر نمي توان جبران كرد . متأسفم !


پیتوک

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : 24 / 12برچسب:, | | نویسنده : بهنام |
  • کد موزیک
  • فایاکس
  • تجسم عــشق