این داستان نیست,حقیقته ,حتما بخونش

این داستان نیست,حقیقته ,حتما بخونش

 

 

یه جانباز تعریف میکرد میگفت: زمان جنگ داشتن برای باز کردن راها از جان گذشته انتخاب میکردن که چند نفر داوطلب شدن برن...

در بین این داوطلبا یه نوجوون 17ساله بودکه اشتیاق زیادی برای این کار داشت...

همه بهش خندیدن...

مسخرش کردن ...

 گفتن تو هنوز خیلی بچه ای....

نوجوون توجهی به حرفشون نکرد و تو صف وایستاد....

داوطلبا دونه دونه رفتن رو مین وشهید شدن تا اینکه نوبت به نوجوون رسید...

راه افتاد وآروم آروم به طرف مینا رفت...

وقتی رسید پاشو برد جلو و آروم برگردوند و بدو بدو برگشت پیش هم رزماش...

همه بهش خندیدن...

مسخرش کردن...

گفتن دیدی هنوز بچه ای...!!!

نوجوون خم شدو بند پوتیناشو بازکرد...

پوتینا رودر آورد...

جفت کرد گذاشت کنار...

 گفت: اینا بیت المالن حیفن خراب شن اگه بمونن شاید کس دیگه ایم بتونه ازشون استفاده کنه....

اینو گفت و پا برهنه برگشت سرجای اولشو باغرور تمام پاشو گذاشت رومین...

 



پیتوک

نظرات شما عزیزان:

لیلا
ساعت0:40---30 ارديبهشت 1391
اینجا گرگها هم افسردگی مفرط گرفته اند
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند
...


پريسا
ساعت20:05---29 ارديبهشت 1391
جالــــــبه!!!
ميبيني كه دوستيمون چقدر قويه چون من بدون خبرت بهت سر ميزدم داداشي


nafas
ساعت14:46---29 ارديبهشت 1391
از طرف من ببوسش بهش بگو عشق چیز بدیه هیچ وقت عاشق نشو

نیلوفر
ساعت11:00---28 ارديبهشت 1391
°°°°°°°°°°°°|/

°°°°°°°°°°°°|_/

°°°°°°°°°°°°|__/

°°°°°°°°°°°°|___/

°°°°°°°°°°°°|____/°

°°°°°°°°°°°°|_____/°

°°°°°°°°°°°°|______/°

°°°°°°______|_______________

~~~~/____________________\~~~~

,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨� �¨`*•~-.¸,.-

آپم .... زود بیاااااا منتظرتم دوست مهربونم


هانیه
ساعت21:36---27 ارديبهشت 1391
ميان اين همه
نوشته هاي مجازي
دلم براي
طعم يک سطر
دست خط واقعي
تنگ شده ست!!!
قشنگ بودپسرعمو


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : 27 / 2برچسب:, | | نویسنده : بهنام |
  • کد موزیک
  • فایاکس
  • تجسم عــشق